...شصت سالی داشت !
روسری مشکی اش را تابه تا به تا روی سرش انداخته بود اما موهای سپید کوتاهش بیرون بود !
سه چهار تا دندان داشت اما از روبرو  که نگاهش می کردی فقط یکیش پیدا بود که شبیه تکه سنگی بود که می خواست از صخره ای جدا شود !
زبانش به سختی در دهانش می چرخید !
انتهای پارک نزدیک دیوار مدرسه می خوابید !!!
ظهر ها از کبابی حاشیه پارک یک سیخ کباب می خرید با یک نوشابه سیاه ... شاید هم زرد ... با پول مردم .
اسکناس ها و سکه هایی که هیچ تغییری در زندگی خیلی آدمها ایجاد نمی کرد !
پیرزن چادرش را دور کمرش محکم کرد مثل کسی که بخواهد به جائی یاکسی تکیه کند اما کسی یا جایی نباشد ...
"بخدا راست میگم شوهرم مرده ، بچه ندارم ، جا ندارم ، شبا سرده، اومدم نامه بگیرم ثبت احوال بهم چادر بده ! ثبت احوال یا هلال احمر یا آخر پارک نزدیک مدرسه !
فرقی ندارد ! تنها که باشی ، هم صحبت که نداشته باشی ، سردت که باشد ....
راستی چرا کم نیاورده ؟چرا دارد برای زندگی کردن تلاش می کند ... چرا دیوانه نشده
شبها ، سرما، ولگردها
گفت من پیرم کسی با من کاری ندارد خیالت تخت تخت
گفتم تخت
حالا شب است اینجا دختر کوچکم که دست هایش پیش از نوشتن این مطالب در دستم بود خوابیده همسر مهربان و دوست داشتنی ام که مرا به نوشتن تشویق می کند ما چقدر با هم خوشبختیم سرمای اتاق ما متناسب است ...
... بگذریم شخص ثالثی زیر آسمان خدا امروز دعا کرد هم برای پیرزن ژولیده  هم برای من و خانواده ام هم برای شما هم برای همه آدمها!
 برای اغنیاء برای فقرا ، برای جوان ، برای پیر ، برای خوشبخت برای بدبخت ، ....
او از همه بیشتر به همه اشراف دارد پنجره چشم هاش...گفتم پنجره چشمهایش....
چشمهاش مشرف به تمام زمین است ... تمام زمین ...


" امام عزیز مهربان خیلی تنهای من! تو از یادم نمی روی ...تو از یادم نمیروی ..."

این مطلب با الهام از واقعیت شب گذشته نوشته شد ...
طیبه فرید
پاییز 1391