سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره
منوی اصلی
آرشیو مطالب
صفحات اختصاصی
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
ابر برچسب ها
آمار و اطلاعات

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 41
کل بازدید : 221505
تعداد کل یاد داشت ها : 63
آخرین بازدید : 103/2/6    ساعت : 3:24 ع
با تشکر فراوان از پایگاه جامع عاشورا Ashoora.ir

...شصت سالی داشت !
روسری مشکی اش را تابه تا به تا روی سرش انداخته بود اما موهای سپید کوتاهش بیرون بود !
سه چهار تا دندان داشت اما از روبرو  که نگاهش می کردی فقط یکیش پیدا بود که شبیه تکه سنگی بود که می خواست از صخره ای جدا شود !
زبانش به سختی در دهانش می چرخید !
انتهای پارک نزدیک دیوار مدرسه می خوابید !!!
ظهر ها از کبابی حاشیه پارک یک سیخ کباب می خرید با یک نوشابه سیاه ... شاید هم زرد ... با پول مردم .
اسکناس ها و سکه هایی که هیچ تغییری در زندگی خیلی آدمها ایجاد نمی کرد !
پیرزن چادرش را دور کمرش محکم کرد مثل کسی که بخواهد به جائی یاکسی تکیه کند اما کسی یا جایی نباشد ...
"بخدا راست میگم شوهرم مرده ، بچه ندارم ، جا ندارم ، شبا سرده، اومدم نامه بگیرم ثبت احوال بهم چادر بده ! ثبت احوال یا هلال احمر یا آخر پارک نزدیک مدرسه !
فرقی ندارد ! تنها که باشی ، هم صحبت که نداشته باشی ، سردت که باشد ....
راستی چرا کم نیاورده ؟چرا دارد برای زندگی کردن تلاش می کند ... چرا دیوانه نشده
شبها ، سرما، ولگردها
گفت من پیرم کسی با من کاری ندارد خیالت تخت تخت
گفتم تخت
حالا شب است اینجا دختر کوچکم که دست هایش پیش از نوشتن این مطالب در دستم بود خوابیده همسر مهربان و دوست داشتنی ام که مرا به نوشتن تشویق می کند ما چقدر با هم خوشبختیم سرمای اتاق ما متناسب است ...
... بگذریم شخص ثالثی زیر آسمان خدا امروز دعا کرد هم برای پیرزن ژولیده  هم برای من و خانواده ام هم برای شما هم برای همه آدمها!
 برای اغنیاء برای فقرا ، برای جوان ، برای پیر ، برای خوشبخت برای بدبخت ، ....
او از همه بیشتر به همه اشراف دارد پنجره چشم هاش...گفتم پنجره چشمهایش....
چشمهاش مشرف به تمام زمین است ... تمام زمین ...


" امام عزیز مهربان خیلی تنهای من! تو از یادم نمی روی ...تو از یادم نمیروی ..."

این مطلب با الهام از واقعیت شب گذشته نوشته شد ...
طیبه فرید
پاییز 1391





      

هیچکس نمی داند جنگ چه بر سر ما آورد ...
اتفاقات بعد جنگ هم!!
آدمهای بی خبر از جنگ هم !!
جنگ هم !!
هم ...
جنگ پدر ما را سوخت ، شیر مادر ترسیده از رفتن و برنگشتن پدر روان ما را سوخت، روان سوخته ما دانسته های ما را سوخت ... سوخت!!
اتفاقات بعد جنگ برای آن ها که به ادامه مبارزه پایبند بودند همه چیز آن ها و مار را سوخت
و اما بعد آدم های بی خبر از جنگ طفلکی ها ...
ما با خاکستر خاطره هایمان زندگی می کنیم ...
زندگی ...
هیچکس باور نمی کند اصلا چرا باید باور کند
باور ...





      
<   <<   6   7   8      >