سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره
منوی اصلی
آرشیو مطالب
صفحات اختصاصی
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
ابر برچسب ها
آمار و اطلاعات

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 15
کل بازدید : 221882
تعداد کل یاد داشت ها : 63
آخرین بازدید : 103/2/15    ساعت : 4:48 ص
با تشکر فراوان از پایگاه جامع عاشورا Ashoora.ir

با یاد و خاطره مرحوم طافحی.....

 

بسم الله الرحمن الرحیم وصلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین و لعنه الله علی اعدائهم اجمعین من الان الی قیام یوم الدین

آقایون  وارد فصل پنجم مبحث تشکیک وجود شدیم .خاطرتون هست که گفتیم میون قائلین به اصالت وجود گروهی معتقدند که وجود یک حقیقت واحده مشککه است واین منسوب به فهلویون بود که همین پهلوی های.................

انگشتهای اشاره ش را گذاشت روی شقیقه هایش که بد جور تیر میکشید.عمامه اشرا که روی سرش سنگینی میکرد برداشت و گذاشت ...نمیدانم کجا گذاشت .

 

اختلف العلما شد.همه با هم بحث میکردند و او بر خلاف همیشه خسته بود .دلش میخواست از نگاه استاد که زیر چشمی او را میپائید بگریزد.وعاقبت هم گریخت و طی یک چشم بر هم زدن از کلاس بیرون رفت.

کوچه های پیچ در پیچ اطراف را پشت سر گذاشت و ازدر انتهای بازارچه وارد حیاط حرم شد .رفت کنار یکی از حجره ها نشست و سرش را به دیوار تکیه داد .از تبلیغ خسته بود از درس خسته بود از شهر و آدمهای جورواجورش هم.....

توی این شهر درندشت گم شده بود .دیگر حتی تبلیغ هم برایش مسخره بود ...دلش میخواست برود .از این شهر شلوغ برود .از این کارهای بی نتیجه دست بردارد .از این کشمکشها و هوچی گریها خودش را نجات بدهد .

دلش گرفته بود مثل خیلی وقتها که هیچکس نمیفهمید .حالا از گوشه چشمش آرام دو قطره اشک لغزید و پهنای صورتش را رد کرد و افتاد...نه نیفتاد ....میان صورتش محو شد .

 

دلش میخواست به هیچ فکر کند ...نه ...دلش میخواست به هیچ هم فکر نکند .اما پشیمان شد ...عین بی غیرتها میشد ...بد بود .

دلش میخواست داد بزند وبگوید ....بگوید؟

مردم دردشانرا برای او میگفتند و ...او مدت ها بود که دلش به درد آمده بود ......

 

حالا بعد ازین همه صبر چه بگوید ؟

به که بگوید؟

این داستانک بی سر و ته ات را تمام کن و ...بقول آن حدیث امام علی که بر آورده  نشدن حاجت بهتر از بردن حاجت پیش غیر اهلشه......مطمئن باش اون حرفی نداشت که بگوید.....

نیست درمان مردم کج فهم را جز خامشی                                  ماهی لب بسته خون در دل کند قلاب را

همیشه فکر میکردم طافحی از چیزی دلش گرفته...........

آخرین باری که دیدمش وجناتش زعفرانی شده بود ...

مدتی بعد هم برای همیشه رفت.....

راحت .......






برچسب ها : شهادت  ,
      

یک سلام غریبانه .

همراه با یک لبخند صمیمانه .با یک دوستت دارم صادقانه .

سلامی با عطر پیراهن حاج همت  ...لبخندی به رنگ تبسم مهدی زین الدین و صداقتی شبیه چشم های بچه های لشکر سی ویک عاشورا .

بیا با هم کتاب فتح خونمان را باز کنیم و پشت سر آقا مرتضی راه بیفتیم .دلم برای کربلا بد جوری تنگه حسسسسسسسسین.

 

السلام علیک یا ابا عبدالله .

یادت هست کوچه های لهوف سید ابن طاووس ؟

آن گذر که تورا دیدم ؟

با آقا مرتضی ایستاده بودی .یک آقا مرتضای خاکستری که رویش مهر کتابخانه مسجد خورده بود .

همه چیز از همان لهوف مقدس شروع شد .

جالب این بود که تقدسش را کمتر کسی فهمید .حتی خودمان هم یادمان رفت کجا ها رفته بودیم ....

گذر مسلم .ودوراهی حر.

بن بست عمر سعد و کوچه بی انتهای علی اصغر.......

انگار تنم داغ شده .نمیدانم امشب چرا اینقدر هوا آفتابیست .بوی باروتهای بهشتی همه جا را پر کرده .

امشب عشق ، معبر دلم را فتح میکند . زیر نور منورهای سال شصت وسه تماشا کن .

لهوف سید ابن طاووس نه ..منظورم فتح خون آقا مرتضی بود .......فتح خون آقا مرتضی را که میخوانیم  میرسیم به این فرازش :

و هیچ کس را تا به بلای کربلا نیازموده اند از دنیا نخواهند برد .....

بر گردیم به کو چه های لهوف .الان در کدام کوچه ایم؟

اینجا حومه کربلاست .باید تا شهر محرم برویم و خیابان عاشورا را پیدا کنیم . 






برچسب ها : شهادت  ,
      
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >