با یاد و خاطره مرحوم طافحی.....

 

بسم الله الرحمن الرحیم وصلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین و لعنه الله علی اعدائهم اجمعین من الان الی قیام یوم الدین

آقایون  وارد فصل پنجم مبحث تشکیک وجود شدیم .خاطرتون هست که گفتیم میون قائلین به اصالت وجود گروهی معتقدند که وجود یک حقیقت واحده مشککه است واین منسوب به فهلویون بود که همین پهلوی های.................

انگشتهای اشاره ش را گذاشت روی شقیقه هایش که بد جور تیر میکشید.عمامه اشرا که روی سرش سنگینی میکرد برداشت و گذاشت ...نمیدانم کجا گذاشت .

 

اختلف العلما شد.همه با هم بحث میکردند و او بر خلاف همیشه خسته بود .دلش میخواست از نگاه استاد که زیر چشمی او را میپائید بگریزد.وعاقبت هم گریخت و طی یک چشم بر هم زدن از کلاس بیرون رفت.

کوچه های پیچ در پیچ اطراف را پشت سر گذاشت و ازدر انتهای بازارچه وارد حیاط حرم شد .رفت کنار یکی از حجره ها نشست و سرش را به دیوار تکیه داد .از تبلیغ خسته بود از درس خسته بود از شهر و آدمهای جورواجورش هم.....

توی این شهر درندشت گم شده بود .دیگر حتی تبلیغ هم برایش مسخره بود ...دلش میخواست برود .از این شهر شلوغ برود .از این کارهای بی نتیجه دست بردارد .از این کشمکشها و هوچی گریها خودش را نجات بدهد .

دلش گرفته بود مثل خیلی وقتها که هیچکس نمیفهمید .حالا از گوشه چشمش آرام دو قطره اشک لغزید و پهنای صورتش را رد کرد و افتاد...نه نیفتاد ....میان صورتش محو شد .

 

دلش میخواست به هیچ فکر کند ...نه ...دلش میخواست به هیچ هم فکر نکند .اما پشیمان شد ...عین بی غیرتها میشد ...بد بود .

دلش میخواست داد بزند وبگوید ....بگوید؟

مردم دردشانرا برای او میگفتند و ...او مدت ها بود که دلش به درد آمده بود ......

 

حالا بعد ازین همه صبر چه بگوید ؟

به که بگوید؟

این داستانک بی سر و ته ات را تمام کن و ...بقول آن حدیث امام علی که بر آورده  نشدن حاجت بهتر از بردن حاجت پیش غیر اهلشه......مطمئن باش اون حرفی نداشت که بگوید.....

نیست درمان مردم کج فهم را جز خامشی                                  ماهی لب بسته خون در دل کند قلاب را

همیشه فکر میکردم طافحی از چیزی دلش گرفته...........

آخرین باری که دیدمش وجناتش زعفرانی شده بود ...

مدتی بعد هم برای همیشه رفت.....

راحت .......






برچسب ها : شهادت  ,