سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره
منوی اصلی
آرشیو مطالب
صفحات اختصاصی
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
ابر برچسب ها
آمار و اطلاعات

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 49
کل بازدید : 226868
تعداد کل یاد داشت ها : 63
آخرین بازدید : 103/9/3    ساعت : 12:30 ص
با تشکر فراوان از پایگاه جامع عاشورا Ashoora.ir


پرده را کنار زد واز پشت شیشه های بخار گرفته آدمها را دید که تند تر میروند تا به خیال خودشان کمتر خیس شوند .روی کابلهای دکل برق توی کوچه یک ردیف گنجشک نشسته بود که هر از گاهی یکی شان بلند میشد و میرفت ...ابرهای خاکستری پهنای آسمان راپوشانده بود ...او هم بغض کرد.از بالا به شیشه های پایینی خانه همسایه روبرو نگاه کرد .عابرها توی شیشه ها پیدا بودند...هر روزمثل همین موقع ها کم کم پیدایش میشد از توی شیشه های پایینی همسایه روبرو میدیدش .با همان لباس چارخانه ای قهوه ای و ریش بلندی که چند نخ زیر چانه اش به زردی میزد...

ریشهای بلندی که مضحکه عام و خاصش کرده بود.اتفاقا به نظر او خیلی قشنگ بود زیباتر هم میشد مخصوصا وقتی میخندید و کنار چشمهای مشکی اش سه تا چروک می افتاد مخصوصا شبهای امتحان پایان ترم که از همیشه نامنظم تر میشد ..مخصوصا آن چند نخ موی زیر چانه اش که به زردی میزد .مخصوصا .... .بیست وچند پله را رد میکرد و در چوبی براق را باز میکرد و سکوت هفت هشت ساعت خانه را میشکست و او میپرید توی بغلش و فضای خانه میشد پراز بوی لباس قهوه ای چارخانه ...

از پشت پنجره شیشه های پایینی خانه همسایه روبرو را نگاه میکرد .یکنفر آشنا رد شد ....هانیه بود دختر همسایه بغلی...... آه کوتاهی کشید .باران نم نمک میبارید .دیگر از کنجشکهای روی کابل برق خبری نبود .از پشت پنجره بلند شد ورفت روبروی آیینه شمعدان روی شومینه و خودش را توی آینه نگاه کرد.شاید هم جای دیگری را داشت میدید.دست برد و شیشه کوچک عطر را برداشت و به دماغش نزدیک کرد بوی یاس رازقی میداد ...بوی لباس قهوه ای چارخانه...در چوبی براق باز شد و آمد داخل .با همان لباس قهوه ای چارخانه و همان سه تا چین کنار چشمهایش وقتی میخندید...

آمد داخل اما نشد بپرد توی بغلش.شیشه یاس رازقی را گذاشت کنار آیینه وشمعدان و دوباره رفت کنار پنجره وبه شیشه های باران خورده همسایه روبرویی نگاه کرد.باد از درز پنجره می آمد تو...بوی باران و بوی خون و بوی یاس رازقی.هوا تاریک شده بود .از بالا به شیشه های پایینی همسایه روبرو نگاه کرد یک عالمه چراغ رنگی و یک عالمه گل ویک طبق سیاه .او هم بود ...درست وسط طبق با همان لباس قهوه ای که دیگر چارخانه نداشت و همان ریش بلندی که مضحکه خاص و عامش کرده بود اما به نظر او اتفاقا زیباتر میشد مخصوصا شبهای امتحان که نا منظم تر میشد مخصوصا آن چند تار موی زرد زیر چانه اش..مخصوصا آن سه تا چروک کنار چشمش وقتی میخندید.

با یک سر بند سبز یا حسین وموهایی که روی پیشانی اش ولو شده بود.داشت میخندید .همه اینها را از شیشه های پایینی همسایه روبرو میدید .پنجره را باز کرد باران خورد توی صورتش ...بوی یاس رازقی میداد .در چوبی باز شد ...توی شیشه های پایینی همسایه روبرو مرد از میان طبق داشت نگاهش میکرد .دور گردنش را یک چفیه پوشانده بود با یک سربند سبزیاحسین روی پیشانی اش که موهای مشکی روی آن ولو شده بود .گنجشکها نشسته بودند دورتا دور طبق .باران پهنای صورتش را خیسانده بود .بوی یاس رازقی میداد .توی شیشه های پایینی همسایه روبرو او رادید که کنار چشمهایش ده تا چروک افتاده بود...

مهدیا آئینه داران
پاییز 86

در تاریخ یکشنبه 22 مهر 1386نوشته (باران رازقی) به فهرست متون برگزیده در صفحه اصلی پارسی بلاگ افزوده شده است
سایت لوح امروز (28مهر86) دا ستان مجتبی رو روی سایت قسمت داستان کوتاهش داده ممنون و متشکر که ما رو لایق دونستید

 






برچسب ها : شهادت  ,
      

عطر سیب
طلبه جوان تنها زیر سایه درخت اکالیپتوس روی نیمکت نشست .درست زیر لانه کلاغها ...منتظر بود استاد بیاید وبرود توی حجره پای بحثش بنشیند.هوای بهار نفسش را تنگ کرده بود ...
داشت به کلاغها فکر میکرد که صدای قار قارشان بی شباهت به صدای پسر بچه های نو بالغ نبود .خنده اش گرفت .....بلندشدو به حجره رفت .استاد که آمد همه بلند شدند و احترام کردند و وقتی استاد نشست بعد نشستند .استاد بعد از خواندن خطابه ادامه بحث جلسات قبل را آغاز کرد....اقسام صبر و راه های تمرین کردن صبرو موارد مواجه با مشکلات و........طلبه جوان شروع کرد روی کاغذ یک د‍‍‍ژ کشید از همانها که تصویرش را در عکسهای تاریخی عراق دیده بود ...بعد هم چند تا خط عمودی و افقی کشید که بافت سنگی اش پیدا شود ....دست آخر هم یه کم سایه روشن زد ویه کتیبه بزرگ بالای دژ زد و رویش نوشت ولایت علی ابن ابیطالب........
بعد هم به جای امضا یه قفس کشید که یه پروانه ای داخلش پرواز میکرد....کاغذ را برداشت و گذاشت بین برگهای کتاب وبرگشت به حال و هوای کلاس .....استاد هنوز داشت برای تمرین صبر مثال میزد .یکی دستش را بالا برد و پرسید:ببخشید استاد در مقابل مسایلی مثل چشم زخم راهی وجود داره که انسان مصون بمونه ؟استاد اشاره کرد که مومن باید همیشه معوذتین را بخواند و چنین و چنان کند ......
بوی سبیب تمام فضای کلاس را پر کرد ه بود ...طلبه جوان دست در میان کتاب کرد و کاغذ را بیرون کشید وبه دژنگاه کرد...حدیث را برای چندمین بار در ذهنش بررسی کرد ....وبعد دستش را بالا برد و رو به استاد گفت :ببخشید ولی راههای بزرگتر و جالبتری وجود داره برای نجات از چشم زخم مثل:..........................................................................
خیلی ها اعتراض کردند که چرا تفسیر به رای میکند اما استاد با لبخند صحبت های جوان را دنبال میکرد .حالا دانه های درشت عرق روی پیشانی طلبه جوان نشسته بود
ضربان قلبش تند تر میزد ..احساس میکرد نمیتواند نفس بکشد .از وقتی فهمیده بود عاشق است تپش قلبش زیاد شده بود .دستهایش میلرزید و نفسش تنگ میشد ....
لباسهایش هم بوی سیب میداد ...
استاد بحث را ادامه داد اما نه بحث صبر را ...استاد حدیث سلسه الذهب را از پی گرفت و اینکه همه چیز در عالم تکوین مسخر ولی خداست ...
بی اذن ولی خدا دم و باز دمی صورت نمیگیرد .....
حتی یزید بی اذن امام نفس نکشید ...ماجرای کربلا ................
طلبه دستش را گذاشت روی سینه اش و ادای احترام کرد .استاد تمام حرف دلش را خوانده بود ...تمام حبل الهی ولایت حسین است .آن عهد الست بربکم قالو بلی که در ازل خدا از انسان گرفت حسین است .....ولایت علی و بچه های علی دژ مستحکمیه که انسان رو از هر فسادی نجات میده ......اما به شر طها و شرو طها ....
اهل یقین فقط به این دژ وارد میشن .....
طلبه جوان کنار دژ روی کاغذ نوشت :
من از حدیث سلسه الذهب گفتم در حالیکه قلبم حسین را می تپید و استاد در بحث ولایت به عاشورا رسید ....در دژ باز شد بوی سیب می آمد ...
طلبه با انگشتش روی دیوار ورودی دژ نوشت : حسین را عشق است ....
در های دژ بسته شد حالا دیگر کسی اورا نمیدید .
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین


این نوشته در دیگر سایتها :
در تاریخ شنبه 9 تیر 1386نوشته (عطر سیب) شما به فهرست متون برگزیده در صفحه اصلی پارسی بلاگ افزوده شده است.
http://www.bachehayeghalam.ir/articles/cat_10/007436.php




برچسب ها : ولایت  ,
      
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >