خاطرم هست بارها ، خودم را به دست توسپردم !!
که برایم مادری کنی ...
حالا مرا در تنهایی های این شهر یخ زده پر از زمستان
که بوئی از فاطمیه به مشام جان بی تاب من نمی رسد
دریاب ...
سالهای سال است وقتی کسی به ما ظلم می کند از منظر انصاف که می نگریم از جاهلانش می یابیم !
ویادمان می افتد که با این جماعتی که بارها روان ما را جویده اند به اندازه وسعشان برخورد می شود !
با یک حساب سر انگشتی حسابشان از محاسبه پاک است !
و ایشان همچنان به پیشه غیر شرافتمندانه ظلم اشتغال دارند...
این همه اتفاق می افتد تا دل ما در کوره حوادث بگدازد ، روانمان سخت گردد و به گور عالم و آدم یک لبخند عارفانه بزنیم !
کاش دل ها می فهمیدند تا ظلم را به زور به تن ابتلائات وصله نمی زدند