هیچکس نمی داند جنگ چه بر سر ما آورد ...
اتفاقات بعد جنگ هم!!
آدمهای بی خبر از جنگ هم !!
جنگ هم !!
هم ...
جنگ پدر ما را سوخت ، شیر مادر ترسیده از رفتن و برنگشتن پدر روان ما را سوخت، روان سوخته ما دانسته های ما را سوخت ... سوخت!!
اتفاقات بعد جنگ برای آن ها که به ادامه مبارزه پایبند بودند همه چیز آن ها و مار را سوخت
و اما بعد آدم های بی خبر از جنگ طفلکی ها ...
ما با خاکستر خاطره هایمان زندگی می کنیم ...
زندگی ...
هیچکس باور نمی کند اصلا چرا باید باور کند
باور ...
دوباره تصادف کردی ...
بازهم سمت جایی که همیشه من می نشینم !
همیشه همین طرف...
حالا تا چند روز ماشین نخواهیم داشت،
در عوض بعد مدتها شانه به شانه کنار هم
طوری که صدای نفس های هم را بشنویم
توی ماشینی که راننده اش یکی دیگر است
می نشینیم و میرویم میهمانی !
و احتمالا بقیه دلشان برای ما خواهد سوخت
که روز عید ماشین نداریم
و عمرا اگر حال من و تو را بفهمند ،
فکرش را بکن
خدا هم حال می کند
ما دو تا
که حالا سه تائیم قرار است
دوباره کنار هم بنشینیم !
خدا یا ممنون که گاهی میدی و گاهی میگیری ...