.
اشهد ان فاطمه الزهرا (س) عصمت الله الکبری و حجه علی حجج
آی قصه قصه قصه....
قصه ننه مدبر و عدالت کوچولو برای تمام نوزادان و خرد سالان دهه شصت
دولتی که پیش از آغاز فعالیت های دیپلماتیک خود در حالی که تمام شرق وغرب عالم نظاره گرش بودند اول با زاغه نشین ها و ندار ها و فقیر بیچاره ها یاد داشت همکاری و تفاهم امضا کرد!دولتی که قبل از هر وعده ای
این شعار روداد:
اللهم عجل لولیک الفرج.......
شاید یکروزی ننه ها برای بچه های کوچکشان قصه هزار ویکشب میگفتند تا بچه خوابش ببرد. اما نه این دولت از اون ننه هابود نه مردم اون بچه ها و نه این قصه اون هزار ویکشبها.
این ننه مدبر برای بچه اش قصه را اینطوری شروع میکنه:
اللهم عجل لولیک الفرج
یکی بود یکی نبود خدا بود هیچکی نبود....یه روز بهاری عدالت کوچولوهمراه با یازده تا برادرش برای چرای گوسفنداشون به دامنه کوه رفته بودند.برادرای عدالت کوچولو که میدونستن پدرشون عدالتو از همه بیشتر دوست داره اونو توی یه چاه عمیق انداختن ولباسشو با خون گوسفندا قرمز کردن و به ده بر گشتن....
پدر و مادر عدالت که فکر کرده بودن عدالت واقعا مرده شب وروز گریه میکردن.
بزرگ ده به مردم گفت عدالت نمرده !
اما هیچکس حتی پدر ومادر عدالت کوچولو باور نکردند ؟!!
بچه از ننه مدبر پرسید:ننه آخرش چی شد؟عدالت پیدا شد؟
ننه مدبر جواب داد: حالا صبر کن..
.یه روز که یه کاروان از کنار چاه میگذشت صدای ناله عدالتو شنیدن .اونو از چاه بیرون کشیدن و به یه شهر دور بردن ودر بازار بزرگ اون شهر به یه مرد تپل فروختن...
روزها میگذشت و عدالت برای خونواده اون مرد تپل کار میکرد تا اینکه اونقدر بزرگ شد که تونست به شهرش برگرده.
عدالت از کوه ها وجنگل ها و دریاها گذشت تا به دهشون رسید...
مردم باور نمیکردن که عدالت زنده باشه .پدر عدالت که دیگه خیلی پیر شده بود و چشماشو به خاطر گریه های زیاد از دست داده بود دستای عدالت رو به چشماش کشید و دوباره بینائیشو بدست اورد.
او هم خیلی طول کشید تا باور کند عدالت زنده است..
آخر کار همه مردم و پدر ومادر عدالت پشیمون شدن از اینکه چرا به حرف بزرگ شهر گوش نکردن ؟!
قصه ننه مدبر به سر رسید .عدالت هم به خونش.اما بچه هنوز بیدار بود و حالا حالا ها قصد نداشت بخوابه.........(!)
به امید برپائی عدالت فراگیر مبتنی بر کرامت همه بشریت بدست حضرت ولی عصرارواحنا فدا.
اللهم اهدنا صراط المستقیم
برچسب ها : سیاست ,