عطر سیب
طلبه جوان تنها زیر سایه درخت اکالیپتوس روی نیمکت نشست .درست زیر لانه کلاغها ...منتظر بود استاد بیاید وبرود توی حجره پای بحثش بنشیند.هوای بهار نفسش را تنگ کرده بود ...
داشت به کلاغها فکر میکرد که صدای قار قارشان بی شباهت به صدای پسر بچه های نو بالغ نبود .خنده اش گرفت .....بلندشدو به حجره رفت .استاد که آمد همه بلند شدند و احترام کردند و وقتی استاد نشست بعد نشستند .استاد بعد از خواندن خطابه ادامه بحث جلسات قبل را آغاز کرد....اقسام صبر و راه های تمرین کردن صبرو موارد مواجه با مشکلات و........طلبه جوان شروع کرد روی کاغذ یک د‍‍‍ژ کشید از همانها که تصویرش را در عکسهای تاریخی عراق دیده بود ...بعد هم چند تا خط عمودی و افقی کشید که بافت سنگی اش پیدا شود ....دست آخر هم یه کم سایه روشن زد ویه کتیبه بزرگ بالای دژ زد و رویش نوشت ولایت علی ابن ابیطالب........
بعد هم به جای امضا یه قفس کشید که یه پروانه ای داخلش پرواز میکرد....کاغذ را برداشت و گذاشت بین برگهای کتاب وبرگشت به حال و هوای کلاس .....استاد هنوز داشت برای تمرین صبر مثال میزد .یکی دستش را بالا برد و پرسید:ببخشید استاد در مقابل مسایلی مثل چشم زخم راهی وجود داره که انسان مصون بمونه ؟استاد اشاره کرد که مومن باید همیشه معوذتین را بخواند و چنین و چنان کند ......
بوی سبیب تمام فضای کلاس را پر کرد ه بود ...طلبه جوان دست در میان کتاب کرد و کاغذ را بیرون کشید وبه دژنگاه کرد...حدیث را برای چندمین بار در ذهنش بررسی کرد ....وبعد دستش را بالا برد و رو به استاد گفت :ببخشید ولی راههای بزرگتر و جالبتری وجود داره برای نجات از چشم زخم مثل:..........................................................................
خیلی ها اعتراض کردند که چرا تفسیر به رای میکند اما استاد با لبخند صحبت های جوان را دنبال میکرد .حالا دانه های درشت عرق روی پیشانی طلبه جوان نشسته بود
ضربان قلبش تند تر میزد ..احساس میکرد نمیتواند نفس بکشد .از وقتی فهمیده بود عاشق است تپش قلبش زیاد شده بود .دستهایش میلرزید و نفسش تنگ میشد ....
لباسهایش هم بوی سیب میداد ...
استاد بحث را ادامه داد اما نه بحث صبر را ...استاد حدیث سلسه الذهب را از پی گرفت و اینکه همه چیز در عالم تکوین مسخر ولی خداست ...
بی اذن ولی خدا دم و باز دمی صورت نمیگیرد .....
حتی یزید بی اذن امام نفس نکشید ...ماجرای کربلا ................
طلبه دستش را گذاشت روی سینه اش و ادای احترام کرد .استاد تمام حرف دلش را خوانده بود ...تمام حبل الهی ولایت حسین است .آن عهد الست بربکم قالو بلی که در ازل خدا از انسان گرفت حسین است .....ولایت علی و بچه های علی دژ مستحکمیه که انسان رو از هر فسادی نجات میده ......اما به شر طها و شرو طها ....
اهل یقین فقط به این دژ وارد میشن .....
طلبه جوان کنار دژ روی کاغذ نوشت :
من از حدیث سلسه الذهب گفتم در حالیکه قلبم حسین را می تپید و استاد در بحث ولایت به عاشورا رسید ....در دژ باز شد بوی سیب می آمد ...
طلبه با انگشتش روی دیوار ورودی دژ نوشت : حسین را عشق است ....
در های دژ بسته شد حالا دیگر کسی اورا نمیدید .
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین


این نوشته در دیگر سایتها :
در تاریخ شنبه 9 تیر 1386نوشته (عطر سیب) شما به فهرست متون برگزیده در صفحه اصلی پارسی بلاگ افزوده شده است.
http://www.bachehayeghalam.ir/articles/cat_10/007436.php




برچسب ها : ولایت  ,