سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره
منوی اصلی
آرشیو مطالب
صفحات اختصاصی
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
ابر برچسب ها
آمار و اطلاعات

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 49
کل بازدید : 226866
تعداد کل یاد داشت ها : 63
آخرین بازدید : 103/9/3    ساعت : 12:28 ص
با تشکر فراوان از پایگاه جامع عاشورا Ashoora.ir

 اول بمناسبت سالگرد اشغال فلسطین

 

http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/fadaeyan/childs4.jpg 

  

یا اقصانا لا تهتم نغسل ساحاتک بدم

 

دوم

یا لطیف

داستان کوتاه

برای بچه های خوب نسل دوم و سوم.

 

پدر :      اصلا خودت میدونی چیکار داری میکنی بابای من!

آخه پسرم این چه روشیه که تو در پیش گرفتی ؟

با این کارای تو من دیگه نمیتونم تو چشم همکارام نیگاه کنم....

والله آبرو برام نمونده دیگه!

 

پسر :    بسه دیگه آقا جون

شمام دارین شورشو در میارین. آخه مگه جرم کردم؟

اصلا میدونید چیه شما برای خودتون بیشتر از خونوادتون ارزش قائلید.

شما حرف همکاراتونو به آرامش ما ترجیح میدین...

بابا آخه منم آدمم چرا اینقدر تحکمی برخورد میکنی ؟چرا نمیذاری من هم کار خودمو بکنم؟

من نمیدونم شما چرا متوجه نمیشین! من دوست دارم این تیپی لباس بپوشم؟ چون استفاده بد از اینا میشه منم نپوشم؟

آقا من دوست ندارم برم دانشگاه!

شما که اینقدر بحث میکنین که نمیخواید درس بخونید اونم رشته ای که هیچ علاقه ای بهش ندارید...

همین شما ودوستاتون همین همکارای مقدستون فکر میکنید هنر کردید با سهمیه ایثارگری و هشت سال جنگیدنتون رفتید  دانشگاه برای خودتون کسی شدید؟

تو رو خدا یه نیگا به زندگیمون بنداز!

چرا وضعیت من و مامان و مائده باید اینجوری باشه؟ منم تلفن همراه می خوام...ماشین میخوام. خیلی ها درس نخوندن از همین باباهای دوستام اما بیا ببین چه زندگیایی دارن.

چرا من نباید مثل دوستام زندگی کنم ؟

 

پدر :      دستت درد نکنه آقا سجاد اینه رسمش؟ انگار بی فایده است .ما با هم به نتیجه نمیرسیم.

تو الان این همه نعمت دور وبرتو نمیبینی.همش سابقه جبهمو به رخم میکشی ...

امروز به این نتیجه رسیدم که در مورد شما نون حلال تنها افاقه نمیکنه!

هر جور میخوای قضاوت کن .

ضمنا نمی خواستم بگم اما مجبورم کردی :

من با سهمیه دانشگاه نرفتم . اتفاقا اونسال رتبه ام دو رقمی شد.

در مورد دوستامم

اینطوری قضاوت نکن اگر بعضا با سهمیه رفتن دانشگاه حقشون بود .اصلا خوب شد که با سهمیه رفتن ....

آخه تو که نمی خوای بفهمی یه پسر هیجده نوزده ساله همه زندگیشو توی شهر رها کنه بیاد زیر بارون خمپاره و ترکش یعنی چی !

تو دلت خوشه . آینده ت روشنه .ببین دغدغه تو چیه ؟تو همین قدر می فهمی...

تو داری مقایسه میکنی خودتو با آدمائی که تو اون مقطع خودشون هم نمیدونستن چقدر دیگه زنده اند.

بعد از جنگ هم به خاطر فاصله ای که بین مقاطع تحصیلیشون افتاده بود کلی مشکل داشتن.

البته اینارو بدون محاسبه شرایط محیطی و روانیشون گفتم!

شما که به اصطلاح از روان شناسی خوشت میاد! چرا نمی فهمی ؟

تومثل ماهی هستی تو آب...

من که بیرون آبم دارم میبینم همون بی شرفائی که هشت سال جلوی پیشرفت جوونای ما رو گرفتن حالا یه جور دیگه وارد میدون شدن.

من میدونم شرایط شماها از اون روزا سخت تره!

اما سجادی بابا اینا دلیل نمیشه اشتباهاتمونو بندازیم گردن زمونه.

من نمی دونم با چه زبونی بگم دلیل همه این مشکلات ما اونان.

اونا  مارو هشت سال عقب نگه داشتند از همه چیز حتی کشتی های باربری که حامل گندم بودرو مصادره کردن ...

این در حالی بود که این جنگ رو خودشون راه انداختن...

اونا هنوزم دست از سر ما بر نداشتن.

سجاد بابا گوشم پره از صدای خمپاره ها . سرم بدجوری تیر میکشه ....آخ.....خمپاره زدن بخوابین...بخوابین...

 

غروب آرام یکروز بهاری بیمارستان شهر

پزشک: متاسفم ما تمام تلاشمونو کردیم....

جمجمه بد جوری آسیب دیده بود.

معذرت میخوام ایشون موجی بودن؟

پایان

مهدیا  بهار 1385






برچسب ها : شهادت  , دفاع مقدس  ,
      

بسم الله الرحمان الرحیم

نامه های مهدیا قسمت دوم

ابرها ی سپید از صورت آسمان کنار رفت. او هم آرام ماسک را از فضای صورتش بیرون کشید...........

حالا فرم چهره اش کاملا پیدا شده بود. دلم می خواست نفس کشیدن آسمان را تماشا کنم ......

آسمان بدون ابر را.

چقدر دلم برایش تنگ شده بود.او همیشه کنارم بود اما من با خودم قرار گذاشته بودم همه دلتنگی هایم را بکنم .

آخر تو که نمیدانی!

هر لحظه ممکن بود که دیگر نباشد.

هر لحظه ممکن بود آسمان پر شود از ابرهای خاکستری .

هر لحظه...

آسمان اما ابری شد آن هم ابرهای سیاه . انگار طوفان آمده بود.همه جا تاریک شد وصیحه ای آسمانی  در فضای کهکشان اتاق او پیچید .

سیاره ای سرگردان به منظومه ای لا یتناهی بازگشته بود .

روی دست های مردم شهر حودج او میرفت.

چشمهایم را گشودم دیدم از زندگی ام با او هیچ نفهمیدم.

ابرهای آسمان را یادگاری برداشتم وبا خاطره او به اتاق برگشتم .

در اتاق او....

نه!

 در کهکشان او نور جریان داشت.

کل من علیها فان ویبقی وجه ربک ذولجلال و الاکرام.................






برچسب ها : شهادت  , دفاع مقدس  ,
      
<      1   2   3   4      >