بسم الله الرحمان الرحیم

نامه های مهدیا قسمت دوم

ابرها ی سپید از صورت آسمان کنار رفت. او هم آرام ماسک را از فضای صورتش بیرون کشید...........

حالا فرم چهره اش کاملا پیدا شده بود. دلم می خواست نفس کشیدن آسمان را تماشا کنم ......

آسمان بدون ابر را.

چقدر دلم برایش تنگ شده بود.او همیشه کنارم بود اما من با خودم قرار گذاشته بودم همه دلتنگی هایم را بکنم .

آخر تو که نمیدانی!

هر لحظه ممکن بود که دیگر نباشد.

هر لحظه ممکن بود آسمان پر شود از ابرهای خاکستری .

هر لحظه...

آسمان اما ابری شد آن هم ابرهای سیاه . انگار طوفان آمده بود.همه جا تاریک شد وصیحه ای آسمانی  در فضای کهکشان اتاق او پیچید .

سیاره ای سرگردان به منظومه ای لا یتناهی بازگشته بود .

روی دست های مردم شهر حودج او میرفت.

چشمهایم را گشودم دیدم از زندگی ام با او هیچ نفهمیدم.

ابرهای آسمان را یادگاری برداشتم وبا خاطره او به اتاق برگشتم .

در اتاق او....

نه!

 در کهکشان او نور جریان داشت.

کل من علیها فان ویبقی وجه ربک ذولجلال و الاکرام.................






برچسب ها : شهادت  , دفاع مقدس  ,