مجتبی
باد از درزهای گوشه کنار راهروی زندان می آمد داخل.شب یخ دی میرفت تا سحر شود .سکوت سیاهی همه جا را گرفته بود حتی حیاط و آسمان زندان را .
مجتبی کف سلول یخ نشسته بود .زندانبان از پشت دیوار مشرف به سلول او داشت نگاهش میکرد .نور بود که میدرخشید .

مجتبی پیشانی اش را گذاشت روی تربت و شانه های نحیفش لرزید .در باز شد و مردی آمد داخل و گفت بیاریدشان بیرون :زندانبان درها را باز کرد هر چار نفر بیرون آمدند .یه مشت خرت و پرت ریخت وسط راهرو و گفت هر چی میخواین بردارین وآماده شین.هیچکس جلو نرفت .همه منتظر بودند ..مجتبی تردید بقیه را شکست و جلو رفت .بین خرت و پرت ها دست کرد و عمامه مشکی و عبایش را بیرون کشید .چشمهایش از خوشحالی برق میزد .توی دنیا این دوتا همیشه همراهش بود.دوتا رفیق ..دوتا دوست دوتا سلاح .....
پوشیدشان و گفت :دیدین گفتم من تا آخر با اینام ؟
چشمهای مرد از تعجب گرد شده بود اما توی تاریکی معلوم نبود .زندانبان هر دو نفر رو فرستاد توی یه سلول . زندانبان نشست روی صندلی آهنی اش و سرش را میان اورکت اش پنهان کرد .امشب با همه شب ها فرق میکرد .توی دلش گفت :اینها چرا ناراحت نیستن؟یا دیوانه شدند یا هنوز نمیدانند چه خبر است .بعد هم سرش را به دیوار تکیه داد و خوابش برد .شب از نیمه گذشته بود .در زندان باز شد و نگهبان از خواب پرید .سربازها و رده مافوقشان آمده بودند تا متهم ها را ببرند . در سلولها باز شد و متهم ها بیرون آمدند .مافوق گفت :میریم جوخه ....
محمد واحدی دستش را گذاشت روی گوشش و بلند تکبیر گفت ...تمام فضای زندان شده بود پر از تکبیر.
برای بار آخر هر چار نفر همدیگر را در آغوش گرفتند .صدای قدم های سربازها در راهرو پیچیده بود .آخر رسیدند پای جوخه اعدام .مافوق رو به سید مجتبی کرد وگفت :چیزی داری بگی؟
مجتبی با صدای محکمی که هیچ لرزشی نداشت گفت:آب بدید برای غسل ....
مافوق دندانهایش را به شدت روی هم فشرد و با اشاره سر به یکی از سربازها فهماند که باید آب بیاورد .
حیاط سرد محوطه جوخه اعدام و آب سرد و سحر گاه فاطمیه 1334
کارشان که تمام شد آمدند کنار جوخه سربازها دستهایشانرا بستند و به ستون پشت سرشان محکم کردند .مجتبی گونه های استخوانی اش سرخ شده بود قلبش شدید می تپید ...و اماده حضوری بود که سالها انتظارش را میکشید .
مافوق به سربازها که به ردیف ایستاده بودند دستور داد نشانه بگیرند .....سربازها هم نشانه گرفتند .مافوق کمی مکث کرد و بعد گفت :آتش
صدای تکبیر مجتبای سی و دو ساله با صدای مافوق در هم آمیخت و و لحظاتی بعد سکوت جای آنرا پر کرد .پیشانی نواب داغ داغ بود .اصلا تمام تنش داغ بود ...هنوز هم هست
جان نا آرام آخر آرام گرفت بعد از این همه تلاطم و مقاومت و تلاش حالا فرصتی برای دیدارپیدا کرده بود و زمین انگار کسی را از دست داده بود . باران دی میبارید صبح بیست وهفتم دی میرفت که بهمن پنجا ه و هفت شود ..
پایان






برچسب ها : شهادت  ,