به دلیل آماده نبودن متن محمد یحیی با عرض پوزش با این متن بروز شدم

با الهام از دست نوشته شهید آوینی  :

انسان همواره معیار و میزان خویش را از آرمانش کسب میکند و آرمان ما کربلاست ...........

بچه باید بوی سیب بدهد

از روی لباس دست کشید روی شکمش ....زیر دستش چیزی حرکت میکرد.

یک حس خوبی بود .قشنگ بالا وپایین میرفت .وقتهایی که میرفت توی جلسات مذهبی بیشتر تکان میخورد مخصوصا وقتی اسم حسین را میشنید ..........

انگار داشت هروله میکرد...چه حس متفاوتی .یک چیزی درونت حرکت کند .

گاهی پاشنه های پایش را میکوبید و گاهی با دستش .با او خیلی حرف زده بود .از همه چیز هایی که بعدا برایش اتفاق می افتاد .بعضی وقتها آنقدر برایش میگفت که دیگر از حرکت می ایستاد .همانموقع که انگار داشت فکر میکرد  به حرفهایی که شنیده ....دستش را از روی شکمش برداشت . تا چند هفته دیگر یک انسان آرمانی به دنیا میامد .نتیجه یک ازدواج آرمانی .نتیجه دوتا انسان آرمانی ...چقدر دوست داشت ببیند شبیه کدامشان شده ...دوست داشت سبزه باشد عین خودش اما چشمهایش مثل او باشد ..اصلا همه چیزش عین او باشد .

به او گفته بود فکر کن اگر شبیه تو باشد آنوقت صبح تا شب بزرگ شدن تو را میبینم ...همیشه دلم میخواست ببینم بچگیهایت چه شکلی حرف میزدی....میخندیدی..گریه میکردی...وقتی گریه میکند بگیرمش توی بغلم صورتم را بگذارم روی صورتش ووقتی بازدمش به صورتم خورد حس کنم تمام تلاشهایم نتیجه داده ...بازدمش بوی کربلا میدهد...بچمان حسینی شده ...نفسش بوی سیب میدهد . تا چند هفته دیگر یک انسان آرمانی به دنیا میامد .نتیجه یک ازدواج آرمانی .نتیجه دوتا انسان آرمانی ...

دوباره حرکت کرد .با دست میزد. انگار میگفت مامان برایم حرف بزن .دستش را دوباره کشید همانجا که او دست کوچکش را کوبیده بود . با خودش گفت طوری که او هم بشنود :بچه باید بوی سیب بدهد...

چند هفته بعد بچه آرمانی بدنیا آمد .نفسش بوی سیب میداد...

 






برچسب ها : شهادت  ,