سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره
منوی اصلی
آرشیو مطالب
صفحات اختصاصی
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
ابر برچسب ها
آمار و اطلاعات

بازدید امروز : 34
بازدید دیروز : 10
کل بازدید : 227029
تعداد کل یاد داشت ها : 63
آخرین بازدید : 103/9/6    ساعت : 4:23 ص
با تشکر فراوان از پایگاه جامع عاشورا Ashoora.ir

به دلیل آماده نبودن متن محمد یحیی با عرض پوزش با این متن بروز شدم

با الهام از دست نوشته شهید آوینی  :

انسان همواره معیار و میزان خویش را از آرمانش کسب میکند و آرمان ما کربلاست ...........

بچه باید بوی سیب بدهد

از روی لباس دست کشید روی شکمش ....زیر دستش چیزی حرکت میکرد.

یک حس خوبی بود .قشنگ بالا وپایین میرفت .وقتهایی که میرفت توی جلسات مذهبی بیشتر تکان میخورد مخصوصا وقتی اسم حسین را میشنید ..........

انگار داشت هروله میکرد...چه حس متفاوتی .یک چیزی درونت حرکت کند .

گاهی پاشنه های پایش را میکوبید و گاهی با دستش .با او خیلی حرف زده بود .از همه چیز هایی که بعدا برایش اتفاق می افتاد .بعضی وقتها آنقدر برایش میگفت که دیگر از حرکت می ایستاد .همانموقع که انگار داشت فکر میکرد  به حرفهایی که شنیده ....دستش را از روی شکمش برداشت . تا چند هفته دیگر یک انسان آرمانی به دنیا میامد .نتیجه یک ازدواج آرمانی .نتیجه دوتا انسان آرمانی ...چقدر دوست داشت ببیند شبیه کدامشان شده ...دوست داشت سبزه باشد عین خودش اما چشمهایش مثل او باشد ..اصلا همه چیزش عین او باشد .

به او گفته بود فکر کن اگر شبیه تو باشد آنوقت صبح تا شب بزرگ شدن تو را میبینم ...همیشه دلم میخواست ببینم بچگیهایت چه شکلی حرف میزدی....میخندیدی..گریه میکردی...وقتی گریه میکند بگیرمش توی بغلم صورتم را بگذارم روی صورتش ووقتی بازدمش به صورتم خورد حس کنم تمام تلاشهایم نتیجه داده ...بازدمش بوی کربلا میدهد...بچمان حسینی شده ...نفسش بوی سیب میدهد . تا چند هفته دیگر یک انسان آرمانی به دنیا میامد .نتیجه یک ازدواج آرمانی .نتیجه دوتا انسان آرمانی ...

دوباره حرکت کرد .با دست میزد. انگار میگفت مامان برایم حرف بزن .دستش را دوباره کشید همانجا که او دست کوچکش را کوبیده بود . با خودش گفت طوری که او هم بشنود :بچه باید بوی سیب بدهد...

چند هفته بعد بچه آرمانی بدنیا آمد .نفسش بوی سیب میداد...

 






برچسب ها : شهادت  ,
      


پرده را کنار زد واز پشت شیشه های بخار گرفته آدمها را دید که تند تر میروند تا به خیال خودشان کمتر خیس شوند .روی کابلهای دکل برق توی کوچه یک ردیف گنجشک نشسته بود که هر از گاهی یکی شان بلند میشد و میرفت ...ابرهای خاکستری پهنای آسمان راپوشانده بود ...او هم بغض کرد.از بالا به شیشه های پایینی خانه همسایه روبرو نگاه کرد .عابرها توی شیشه ها پیدا بودند...هر روزمثل همین موقع ها کم کم پیدایش میشد از توی شیشه های پایینی همسایه روبرو میدیدش .با همان لباس چارخانه ای قهوه ای و ریش بلندی که چند نخ زیر چانه اش به زردی میزد...

ریشهای بلندی که مضحکه عام و خاصش کرده بود.اتفاقا به نظر او خیلی قشنگ بود زیباتر هم میشد مخصوصا وقتی میخندید و کنار چشمهای مشکی اش سه تا چروک می افتاد مخصوصا شبهای امتحان پایان ترم که از همیشه نامنظم تر میشد ..مخصوصا آن چند نخ موی زیر چانه اش که به زردی میزد .مخصوصا .... .بیست وچند پله را رد میکرد و در چوبی براق را باز میکرد و سکوت هفت هشت ساعت خانه را میشکست و او میپرید توی بغلش و فضای خانه میشد پراز بوی لباس قهوه ای چارخانه ...

از پشت پنجره شیشه های پایینی خانه همسایه روبرو را نگاه میکرد .یکنفر آشنا رد شد ....هانیه بود دختر همسایه بغلی...... آه کوتاهی کشید .باران نم نمک میبارید .دیگر از کنجشکهای روی کابل برق خبری نبود .از پشت پنجره بلند شد ورفت روبروی آیینه شمعدان روی شومینه و خودش را توی آینه نگاه کرد.شاید هم جای دیگری را داشت میدید.دست برد و شیشه کوچک عطر را برداشت و به دماغش نزدیک کرد بوی یاس رازقی میداد ...بوی لباس قهوه ای چارخانه...در چوبی براق باز شد و آمد داخل .با همان لباس قهوه ای چارخانه و همان سه تا چین کنار چشمهایش وقتی میخندید...

آمد داخل اما نشد بپرد توی بغلش.شیشه یاس رازقی را گذاشت کنار آیینه وشمعدان و دوباره رفت کنار پنجره وبه شیشه های باران خورده همسایه روبرویی نگاه کرد.باد از درز پنجره می آمد تو...بوی باران و بوی خون و بوی یاس رازقی.هوا تاریک شده بود .از بالا به شیشه های پایینی همسایه روبرو نگاه کرد یک عالمه چراغ رنگی و یک عالمه گل ویک طبق سیاه .او هم بود ...درست وسط طبق با همان لباس قهوه ای که دیگر چارخانه نداشت و همان ریش بلندی که مضحکه خاص و عامش کرده بود اما به نظر او اتفاقا زیباتر میشد مخصوصا شبهای امتحان که نا منظم تر میشد مخصوصا آن چند تار موی زرد زیر چانه اش..مخصوصا آن سه تا چروک کنار چشمش وقتی میخندید.

با یک سر بند سبز یا حسین وموهایی که روی پیشانی اش ولو شده بود.داشت میخندید .همه اینها را از شیشه های پایینی همسایه روبرو میدید .پنجره را باز کرد باران خورد توی صورتش ...بوی یاس رازقی میداد .در چوبی باز شد ...توی شیشه های پایینی همسایه روبرو مرد از میان طبق داشت نگاهش میکرد .دور گردنش را یک چفیه پوشانده بود با یک سربند سبزیاحسین روی پیشانی اش که موهای مشکی روی آن ولو شده بود .گنجشکها نشسته بودند دورتا دور طبق .باران پهنای صورتش را خیسانده بود .بوی یاس رازقی میداد .توی شیشه های پایینی همسایه روبرو او رادید که کنار چشمهایش ده تا چروک افتاده بود...

مهدیا آئینه داران
پاییز 86

در تاریخ یکشنبه 22 مهر 1386نوشته (باران رازقی) به فهرست متون برگزیده در صفحه اصلی پارسی بلاگ افزوده شده است
سایت لوح امروز (28مهر86) دا ستان مجتبی رو روی سایت قسمت داستان کوتاهش داده ممنون و متشکر که ما رو لایق دونستید

 






برچسب ها : شهادت  ,
      
<      1   2   3   4   5   >>   >