پراست
از داخل کشوی میز دفتر خاکستری بزرگ را بیرون میاورم رفیق روزهای نوجوانی ام...یادم میاید آنقدر عکس وپوستراز آدمهای آرمانی داخلش چسبانده بودم که داشت میترکید... خواهرم دادبرایم صحافی کردند ورویش را داد با زرکوب نوشتند جاودانه ....کلی تپل مپل شده بود.خاطرات رنگ رنگ...مرگ رنگ ..رنگ مرگ ..مرگ مرگ ..خاطرات گم...خاطرات ناب ..خاطرات مسخره ...یادش بخیر چقدر زود از کودکی ها ونوجوانیهایم فاصله گرفتم ..این برگها را که تورق میکنم تنها چیزی که در من تغییر کرده خط تحریری قدیمی ام است ودیگر هیچ .معلوم است دیگر آنروزها دانش آموز گرافیک بودم و امروز طلبه ..آنروزها توی هنرستان بخاطر کسی که نباید میبودم محکوم بودم وامروز بخاطر کسی که نباید باشم وهستم...
آنروزها مثل همین امروز میپوشیدم و ابتدای همین خط فکری امروزم بودم ..من همان من هشت سال پیشم .هنوز هم با همان آدمها از همان طیف درمی افتم که هشت سال پیش در می افتادم .عقب افتاده هایی که میخواهند پا توی کفش زمان کنند و جلو افتاده هایی که هیچ گذشته ای پشت سرشان ندارند و از زمان هم زمان تر شده اند .حتی این گروه مخاطبم عوض نشده .
هنوز همان من قدیمی ام با احساساتی به مراتب متناقضترو سردتر..با جهانی به مراتب بی رنگتروجماعتی به مراتب عجیبتر و...دنیای من هیچ فرقی نکرده مثل حقوق کارمندها شدم ..حقوق کارمندها که بیشتر میشود کالا هم به مراتب گران میشود .خیلی فرقی نمیکند فقط اگر مغز اقتصادی داشته باشند تاب میاورند وتا آخر ماه لنگ نمیزنند...با حساب اینکه زن وبچه شان قرار نیست مریضی لاعلاجی بگیرند که تمام حقوقشان ضربدر سه برود پای یک عمل .تازه آن هم آیا زنده بماند آیا نماند.....
بزرگتر که میشوم دنیا هم بزرگتر میشود ..خطاها هم بزرگتر میشود ...نیش ها گزنده تر میشود ..بدها بدتر میشود..وبهترها میشود بهتر های ناب خالص متفاوت بی نام ونشان که دستت بهشان نمیرسد.و این همان مریضی لاعلاجیست که یک کارمند در مورد زن وبچه اش متصور نمیشود واحتمالش را هم نمیدهد .وبدبختی اینجاست که احتمالش را هم نمیدهد .خاطرات دیروز وامروز من پر از شیطنت های بچه گانه ایست که تغییری نکرده .پر از شهید آوینی هایی که با من بزرگ شده پر از نواب صفویهایی که با من به حوزه آمده و پر از طافحیهایی که با من دق کرده ...
پر از ابراهیم اصغر زاده هایی که با من فیلم مستند ساخته پر ازامام موسی صدر هایی که با من گم شده پر از چمرانهایی که با من حرف زده پر از کشوریهایی که با من پرواز کرده پر از سهراب سپهریهایی که با من اهل کاشان بوده پر از استاد مطهریهایی که ....
خاطراتم همانها هستند چیز جدیدی ندارم فقط کتابهای جدید خوانده ام واخبار جدید شنیده ام و با آدمهای جدید آشنا شدم و لباسهای جدید پوشیدم .خاطرات من ...رنگ رنگ.. مرگ رنگ.. رنگ مرگ.. مرگ مرگ ...اینروزهای پر از اتفاقات غیر قابل پیش بینی با حقوق کارمندی.....دیگر نمیشود حقوق کارمندی بود باید بروم بشوم یک حساب پس انداز بزرگ .بزرگتر از دنیا ..آنقدر بزرگتر که دنیا به گرد راهم نرسد...........که غافلگیرم نکند که تا آخر ماه لنگ نزنم.....
توسط :
طیبه فرید تاریخ : چهارشنبه 87/3/8
دیدگاه()